شعر و تئاتر

 

1.آه  اگر آزادی سرودی می‌خواند

 

یکی از شناخته‌شده‌ترین و البته پر سابقه‌ترین گونه‌های ادبی نمایشنامه‌ است. وجود نمایشنامه‌های بسیاری از یونان باستان تا کنون و البته فن شعر ارسطو نیز، دلیلی‌ست بر این مدعا. نمایشنامه معمولا ستون اصلی تئاتر به شمار می‌رود. البته بوده‌اند نظریه‌پردازان و هنرمندانی که گاه کارگردان و گاه بازیگر  را عناصر اصلی تئاتر دانسته و از حضور متن و نویسنده کاسته‌اند. اما کلام چگونه از تئاتر حذف می‌شود و در چه شرایطی؟

یکی از پر‌شورترین افرادی که بر حضور شیدایی و جان آتشین احساسات بر صحنه تاکید می‌کرد، آنتونن آرتو بود و نظریه تئاتر شقاوتش. آرتو اتفاقا متن‌هایی را دست‌مایه‌ کارش قرار می‌داد.  اما تاکید ویژه‌اش بر اجرا بود. نمایشنامه‌ای از پل کلودل درباره کامی کلودل مجسمه‌ساز هم از آن جمله است. اما کامی کلودل کسی‌ست که روایت زندگی‌اش با این جمله محشور است؛ سی و دو سال کار، سی و دو سال تیمارستان. وزن جنونی که این نام حمل می‌کند، تئاتری با محوریت زندگی او را به نظرگاه آرتو نزدیک می‌کند.

اما در چه شرایطی تئاتر به حذف کلمه از صحنه روی می‌آورد؟ آیا برخی از مضامین با همراهی کلمه به شعار نزدیک می‌شوند یا این‌که اصولا برخی از مضامین را نمی‌توانیم با کلمه – کلماتی که می‌خواهیم- بیان کنیم؟ و از همین رو به تصویر پناه می‌بریم و ایماژ؟ ژان لویی بارو که از جمله کارگردان‌های کرگدن اوژن یونسکو به شمار می‌رود، خود را از وارثان آرتو می‌داند. یونسکو هم. آیا وجود جهانی آشفته و کابوس زده این‌ها را به هم نزدیک می‌کند؟

خرداد و تیر ماه 91 سالن استاد سمندریان تماشاخانه‌ی ایرانشهر، در ساعت 21 به اجرای نمایش "عجایب‌المخلوقات" به کارگردانی رضا ثروتی اختصاص دارد. ثروتی کلام را از تئاترش حذف کرده و ما با تصاویری کابوس‌زده و به شدت دقیق و پیوسته مواجهیم که در کنار هم روایتی گروتسک از جنگ بر سر قدرت زیر چشم دایره‌ای قرمز – حاکم بر صحنه- مواجهیم. دایره‌ی قرمز مرزها را تعیین می‌کند، فرمان شلیک می دهد و... دایره‌ی قرمز با یک زنگِ بَم هشدار می‌دهد.

ثروتی کلمه را از نمایشش حذف کرده اما مفهوم را نه! ثروتی دیالوگ را از نمایشش حدف کرده اما مفاهیم را نه! تروتی تمام بار این هر دو را بر دوش بازیگران، میزانسن و تصاویری که خلق می‌کند نهاده و البته موقعیت. موقعیت‌هایی مجرد که مفهوم را لخت و بی‌بزک بر صحنه می‌آورد. به یاد  بیاورید! یکی از تاثیرگذارترین صحنه‌های این نمایش را، صحنه‌ای‌که مادر در قالب ماشین لباس‌شویی هنوز قلبش می‌تپد. ماشین لباس‌شویی که لباس‌های فرزندان را می‌شوید و روی بند پهن می کند و دایره‌ی قرمز دستور می‌دهد که برای مرگ پسر‌ها به پیرهن‌شان شلیک شود. یکی از پسرها کشته می‌شود. دیگری به شلیک‌کننده‌ها می‌پیوندد و دیگری.... مادر در مقابل آستان دایره‌ی قرمز به قربان‌گاه می‌رود تا پسر را نجات دهد و همه به ماشین لباس‌شویی شلیک می‌کنند. ماشین لباس‌شویی می‌لرزد و روح مادر دریچه‌ی شیشه‌ای‌اش را می‌گشاید و رها می‌شود. این یکی از شاعرانه‌ترین تصاویری‌ست که در چند سال اخیر در تئاتر ایران دیده‌ام.

یا روح مرده‌ای که از منافذ وان حمام بیرون می‌زند و به راه می‌افتد یا... یا... اجرای ثروتی شعری‌ست ظریف و گرم که بر صحنه‌ی تئاتر ایران می‌درخشد.

به یاد بیاورید صحنه‌ای را که چهار مرد، پشت میزی نشسته‌اند و هفت‌تیری را دست به دست می‌گردانند و به موازات آنها، زنان و مردانی که در دو سوی میزها در کافه نشسته‌اند و میز فاصله‌ی کاذبی‌ست میان دست‌های آن‌ها. آنها می‌چرخند، داد می‌زنند و می‌کوشند که به هم نزدیک شوند، اما در تمام حرکات‌شان میز را حمل می‌کنند. در نهایت هم روی میز چهار نفره‌، تفنگ شلیک می‌شود و صحنه تاریک می‌شود.

شاید این نمایش چاره‌ای جز دلقک بازی تلخ پایانی نداشت و همین است که ارزش کار ثروتی و گروهش را دو چندان می‌کند. ثروتی با حذف کلمه از نمایشش، خود را مقید به ارتباط با تماشاگر و گسترش یک ایده در روند طولی ساختار نمایشش می‌کند. بر خلاف بسیاری از گروه‌های تئاتر تجربی در چند سال اخیر که وقعی به مخاطب نمی‌نهند و در نهایت هم مخاطب را سرگردان‌تر از پیش از سالن‌های نمایش به بیرون می‌فرستند، مخاطب ثروتی با آتشی در جان، سالن سمندریان تماشاخانه ایرانشهر را ترک می‌کند.

این نکته را هم ناگفته نگذارم که از حضور دوباره مجید بهرامی بر صحنه‌ی تئاتر بسیار خوشنودم. عمرش بر صحنه‌های تئاتر ایران طولانی و پر ثمر باد... بادا...

 

 

 

2. زیبایی‌شناسی جنایت

 

اما  در مکبث، ثروتی  رجوعی دوباره به یکی از شناخته شده‌ترین نمایشنامه‌های تاریخ تئاتر داشته است. بی‌آنکه سنگینی متن بر اجرایش تحمیل شود. اجرای ثروتی از مکبث محدود می‌شود به دیدار سه خواهر جادوگر و پیش‌بینی‌های آنها و قتل دانکن پادشاه. همین. تنها عملی که بر صحنه روی می‌دهد. آن‌هم بر طبق سنت نمایشنامه‌های کلاسیک که از شفافیت پرهیز می‌کردند، کامل نیست. یعنی قتل بر صحنه‌ی تئاتر روی نمی‌دهد. اما تمهیدات و وسوسه و گزارش پیش‌درآمدش توسط لیدی مکبث و سپس انجام آن توسط مکبث، در صحنه و پیش روی‌ماست. بیش از این، روایت زیبایی‌شناسی هول و جنایت است. در اجرای مکبث و با بازی زیبای بابک حمیدیان و مرتضی اسماعیل کاشی – در نقش مکبث و همسرش- ما با ایماژ جنایت و قتل مواجهیم. ایماژی که در صحنه گسترش می‌یابد. هراس چرکی که بر دست‌ و روح و استخوان مکبث و همسرش می‌نشیند. در واقع این اجرا بیشتر بر شناخت تماشاگر از متن متکی است. در غیر این صورت مافقط با زیبایی‌شناسی هراس و عذاب قاتل مواجهیم.

اما تحلیل ثروتی از مکبث، در گسترش این زیبایی هولناک و نفس‌گیر بر صحنه چیست؟ آیا خوی حیوانی و گرگ خون‌ریز و خون‌خواه درون آدم‌هاست؟ آیا شهوت قدرت است که مکبث و لیدی‌اش را به هم پیوند می دهد و حاصل این آمیزش، جنینی‌است مرده درون قفس شیشه‌ای که لیدی‌مکبث بر سطح شیشه‌ای دست‌رس ناپذیرش پنجه می‌کشد؟ چرا از بین تمام شخصیت‌ها و رویدادهای دیگر متن شکسپیر، ثروتی از حذف سه‌خواهر جادوگر پرهیز نکرده‌است؟

هر چند در طول اجرا، ما به جز کلمه‌ی "جادوگر" به تحلیل دیگری از این سه بازیگر نمی‌رسیم. آیا این‌ سه تصور خواست و طرح ذهنی مکبث هستند که بر صحنه ظاهر شده‌اند یا چه؟ اجرا ما را به هیچ سو هدایت نمی‌کند. اجرای مکبث رضا ثروتی، در واقع ایماژی گسترش یافته است از روح دردناک مکبث و همسرش و اتفاقا در اجرای این ایماژ موفق هم بوده‌اند. اما این فقط سطری از نمایشنامه شکسپیر است. مکبث از درون موقعیتی برخاسته که مناسبات قدرت را در آن نمی‌توان نادیده گرفت. شاید به خاطر همین‌هاست که همچنان اجرای عجایب‌المخلوقات را قوی‌تر می‌دانم. که آن، نه فقط ایماژ، که نگاه تحلیل‌گری بود از یک وضعیت، که بر صحنه گسترش می‌یافت.

--------------------------------------------------------------------------

این یادداشت در ستون دالون فرهیختگان به تاریخ ۱۲ تیرماه ۹۱ منتشر شده است.

 

رویای پرواز

 

1. چرا ما مضحکه‌ی ادوارد آلبی را زندگی می‌کنیم؟

 

ادوارد آلبی نمایشنامه‌نویس آمریکایی که اغلب ما او را با نمایشنامه‌ی " چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد" می‌شناسیم، به طنز دیالوگ‌هایی نوشته تا به آن‌ها که شناخت درستی از ویژگی‌های تئاتر ابزورد ندارند، با زبان تند و تیزش نیش بزند. دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی هم این چند سطر را به فارسی برگردانده تا شاید هشداری باشد به ما، و من این چند سطر را عینا از کتاب تئاتر پیشتاز، نوشته‌ی دکتر ناظر زاده نقل می‌کنم با طرح این سوال که، چرا ما در فضای ادبیات امروز، این مضحکه ی ادوارد آلبی را زندگی‌ می‌کنیم؟

یا شاید سال‌هاست که این مضحکه قسمتی از روند حرفه‌ای ادبیات ما بوده است. کما این که جلال آل احمد هم در نامه‌ای، از یادداشتی که جمالزاده – پدر داستان‌نویسی فارسی- بر نخستین کتابش می‌نویسد تشکر می‌کند، ضمن این که یادآوری می‌کند که او برای جوان بی‌نام و نشانی مطلب نوشته‌است که احتمالا امکانی برای پاسخ‌گویی به این نان قرض دادن‌های حرفه‌ای را ندارد.

ادوارد آلبی می‌نویسد؛ هرگز میان سه چهره مهم تئاتر عبث، گفت‌و‌گوی زیر انجام نشده است؛

 

( اوژن یونسکو در ساحل چپ رود سن در پاریس متوجه ساموئل بکت و ژان ژنه می‌شود

که در حالیکه با آب و تاب گفت‌و گو می‌کنند، از برابر او می‌گذرند.)

اوژن یونسکو: سلام ساموئل! آهای با شما هستم! سلام ژان!

ژان ژنه: اینجا رو باش ساموئل، اوژن اینجاست!

ساموئل بکت: فکرش را هم نمی‌کردم، چطوری اوژن جون!؟

اوژن یونسکو: بچه‌ها ، بیایید بنشینید.

ژان ژنه: آره، فکر خوبیه.

اوژن یونسکو: ( دست‌هایش را به هم می‌مالد) خب، در تئاتر عبث چه خبر تازه‌ای پیدا شده؟

ساموئل بکت: آه... بیشتر مردم از تئاتر ما سر در نمی‌آورند.

(هر سه می‌خندند.)

2.پنجاه درجه بالای صفر

 

" هر چه بیشتر و پرشورتر به امیدهای کاذب چنگ بزنیم، بیشتر شبیه آن محکومانی می‌شویم که هنگام گام برداشتن به سوی نابودی‌شان دل در گرو یک معجزه دارند." این جمله‌ی ایوان کلیما، پیشانی نوشت رمان پنجاه درجه بالای صفر علی چنگیزی است. نویسنده‌ای که به استناد دو رمان منتشر شده‌اش، رمان‌نویس است. بر خلاف بسیاری از رمان‌های منتشر شده در چند سال اخیر که بیشتر به یک داستان بلند می‌مانند، پنجاه درجه بالای صفر از مصالح و ساز و کار یک رمان برخوردار است.

چنگیزی در این رمان بی‌مهابا به دل شر می‌زند و دِل‌دِله‌ی ترس با شور تشنه‌ی زندگی می‌آمیزد. در این میان موفق به خلق شخصیت‌های جانداری هم شده است. علی ستوده، لالو، استوار... نوعی کرختی که به زندگی استوار تنیده، افسردگی‌ای که او را از شناسایی کامل فاعل جرم هم باز‌می‌دارد. شخصیت استوار که به نوعی می‌توانست به کارکتر کارآگاه در رمان‌های پلیسی نزدیک شود، به ورطه‌ی دیگری می‌افتد. او امکانات تبدیل شدن به یک کارآگاه شش‌دانگ را در دل کویر دارد که هیچ علقه‌ی خاصی در زندگی ندارد و از هفت بند زندگی‌رهاست، اما استوار دیگر به امید به مثابه    

کلمه‌ای خالی از مفهوم و واهی می‌نگرد. برای چنین شخصیتی حقیقت چه جایگاهی می‌تواند داشته باشد؟

همین‌هاست که استوار را در مقام اجتماعی‌ای که دارد، به شخصیتی چند وجهی تبدیل می‌کند. یا علی ستوده که حکم قتل مادرش را صادر می‌کند، اما دل شنیدن ماجرا را از زبان دیگری – جواد- ندارد و در این مرتبه تبدیل به نوجوانی احساساتی از جنس سینا نقاش می‌شود و تقریبا همان واکنش را هم نشان می‌دهد.

از تمام این‌ها مهم‌تر نفس بلند داستان‌گویی چنگیزی‌ست که جانی در رگ‌های رمان می‌دمد و بیشتر از همه‌ی این‌ها به خاطر صحنه‌ی درخشان اول – فصل اول- به نویسنده تبریک می‌گویم. صحنه‌ای که نفس مخاطب را بند می‌آورد با نور و رنگ و فضاسازی و دیالوگ‌های به جا و شایسته. پیش از این هم شنیده و دیده بودیم که نویسنده‌های جنوبی خون ادبیات آمریکایی در رگ‌هاشان می‌گردد. "تابستان همان سال" ناصر تقوایی از بهترین مثال‌های این مورد است و فکر می‌کنم صحنه‌ی نخست رمان پنجاه درجه بالای صفر هم از آن جمله باشد. البته در صحنه‌های دیگر رمان، موفق به خلق صحنه‌هایی با قدرت مشابه آن نشده است.

هر چند که در چینش برخی از فصل‌ها امکان دارد با کمپوزیسیون نویسنده موافق نباشم یا اصولا دلیل راوی اول شخص بودن مرادی را نفهمم و یا با روایت عادی و تکراری و غیر شخصی نویسنده از چوبه‌ی دار و ولی دم، مشکل داشته باشم، اما در کل رمان قابل تامل و جانداری‌ست.

 

 

3. به مراسم مرگ داداش خوش آمدید

 

نام این تئاتر از جشنواره تئاتر فجر سال پیش در خاطرم مانده بود: "به مراسم مرگ داداش خوش آمدید."

بنا بر موارد ذکر شده در بروشور این نمایش، جوایز اول کارگردانی، اول طراحی صحنه، متن و بازیگری مرد را به خودش اختصاص داده است.

از آنجایی که در روزهای جشنواره خودم را موظف کرده بودم که هیچ اجرای خارجی را از دست ندهم، موفق به دیدن نمایش‌های ایرانی نشدم. اما اجرای عمومی این نمایش را از دست ندادم و بعد از اجرا فقط به یک چیز فکر می‌کردم: یعنی کارهای ایرانی سال پیش این‌قدر ضعیف بودند که این کار توانسته جوایز مهم‌ترین جشنواره‌ی تئاتری کشور را، آن هم در این حد، به خودش اختصاص دهد؟

به این ترتیب و اگر بخواهیم به آرای هیات داوران اعتماد کنیم، اگر تا آخر سال هم به دیدن هیچ تئاتری نرویم، چیزی از دست نداده‌ایم. کما این که تماشاگران هم چندان استقبال پرشوری از این نمایش نکرده‌اند. اما من ترجیح می‌دهم، آرای هیات داوران را پشت گوش بیاندازم و خودم کشف کنم. امیدوارم به بن‌بست نرسم.

 

 

4. اسکلیگ و بچه‌های پرواز

 

" اسکلیگ  و بچه‌های پرواز" عنوان نمایشی از محمد عاقبتی است که مهدی کوشکی هم با برداشتی آزاد از رمان "اسکلیگ و بچه‌ها" نمایشنامه‌ی آن را نوشته است.

پیش از هر چیز اشاره به این نکته را بر خود واجب می‌دانم؛ بسیار خوشنودم که شاهد اجرایی برای نوجوانان – مظلوم ترین گروه سنی مخاطبان آثار هنری در ایران- هستیم که توسط یکی از گروه‌های حرفه‌ای تئاتر و با زیبایی‌شناسی، ظرافت‌ و عیارهای تئاتر حرفه‌ای به روی صحنه آمده است.

نمایشی که رویا، راستی و انسانیت را – بی هیچ شعاری- در هم می‌بافد و اثری زیبا خلق می‌کند. بعد از مدت‌ها- بی اغراق می‌گویم- بعد از مدت‌ها، نمایش "اسکلیگ و بچه‌ها پرواز- عبارت "جادوی صحنه"را در ذهنم زنده کرد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------

این یادداشت در ستون دالون ورزنامه فرهیختگان به تاریخ ۵ تیر ۱۳۹۱ منتشر شده است.